میخواستم همون آدم سابق بشی اما نشد.نتونستم.طبق معمول خواستنم به درد نخورد.
مجتبی: واقعا بزرگتر شدن، خیلی از مزخرف بازیای بچه گونه ام تموم شده، مردم آزاریم تموم شده، با فکر شدم، ذهنم درگیر فکر کردن شده، مختصر و مفید شدم، از اون پر حرفی اعصاب خورد کن خارج شدم، آدمی شدم که اگه تو یک ساعت دو تا کلمه میگم سعی میکنم اون دو تا کلمه بی جهت نباشه، اگه واسه خندوندن میخوام صحبت کنم سعی میکنم بهترین صحبتم رو داشته باشم یا اگه میخوام در مورد یه چیز جدی نظر بدم سعی میکنم یه نظر متفکرانه بدم، فکر میکنم این شخصیت آروم و مفید و خندونم دلچسب تر باشه
اما با این وجود بازم دوست داشتم.بازم نفسم بودی.همه چیزم بودی.بازم میخواستمت.
میشه...اینا مقدمه بود...شاید...
مجتبی: نمیدونم منظورت از عصبانیت چیه، عصبانیت من دو هفته قبل بود موقعی که زنگ زدی و صدام داشت میلرزید، با این حال با اون اوضاعم سعی کردم یه ذره از ناراحتیم به تو منتقل نشه
اما در مورد تماس آخر...
تماس آخر من نه تنها اصلا عصبی نبودم، کلا هم با خنده داشتم جوابتو میدادم، خنده ای که هر وقت با تو صحبت میکردم از خوشحالی رو لبم میشست
من واسه اون تماس خیلی برنامه ها داشتم اما موقعی که صدای تو رو اون طور شنیدم و برخورد سردتو دیدم یوهو وا رفتم، همه تفکراتم ماسید، چیزی دیگه به ذهنم نیومد، طوری با من برخورد کردی که انگار با یه غریبه دارم صحبت میکنم، انگار کسی بزور وادارت کرده که با من حرف بزنی، همه حس و حال منو ازم گرفت
من فکر کرده بودم که چیکار کنم اما به نتیجه ای نرسیده بودم و از طرف من واگذار کردم به تو و زمان تا ببینم چی میشه، نمیدونم چرا از این کار من بد برداشت کردی
همیشه استاد بودی که از یه حرف چند تا استنباط غلط در بیاری، چند تا منظور بگیری که اصلا منظور من این نبود
موقعی که من گفتم واگذار کردم به زمان، تو این طور برداشت کردی که منم خسته شدم و میخوام هر چی زودتر تموم شه!
ماشالا خودت هم رفتی به زمان کمک کردی و به نصفه روز نبود زمان به نتیجه رسید یا بهتره بگم زمان رو به مسیری بردی که دوست داشتی و همه استنباط ها رو کنار هم گذاشتی و بهش یکمم چاشنی زمان اضافه کردی و اون غذایی که دوست داشتی رو پختی
موقعی که خوندم نوشتی با عصبانیت جواب منو دادی از تعجب داشتم شاخ در میوردم و اصلا نمیدونستم چی جواب بدم، الانم با سه ساعت تاخیر اومدم و دارم جواب میدم، تا یک ساعت در بهت و حیرت بودم!
خیلی رنجوندمت..خیلی اذیتت کردم..از خودم خجالت میکشم.یکی مثل تو اینقد خوب نجیب
میدادی..کاش یادم میدادی از احساسات قشنگ کسی رد نشم..
مجتبی: من هیچ بدی از تو ندیدم، اینو برای تعارف نمیگم، من هیچ کینه ای از هیچ کس به دل ندارم چه برسه به تویی که از تو بدی ندیدم
اینو برای تعارف نگفتم، اینو گفتم تا خودم عذاب وجدان نداشته باشم، موقعی که میبینم برای چیزی که اصلا من ازش ناراحت نیستم تو عذاب وجدان داری منم عذاب وجدان میگیرم، پس از این بابت خیالت کاملا راحت باشه!
مطمئنم مطمئنم که اگه یه دختری تورو خوب بشناسه و بفهمه چقد دوس داشتنی هستی.مطمئنم تا فدا شدن باهات می مونه.البته اگه مثل من نباشه..من احمق من نفهم که نتونستم قدرتو بدونم
من واقعا با همه دخترا و دوستام و هم سن و سالام فرق میکنم..همه دیگه آدمن اما من نه.
مجتبی: تو لطف داری، این خوبی در خود تو وجود داره که میتونه دیگران رو خوب ببینی، خودت خوبی که این حس قشنگو همه جا پخش میکنی
همون طور که من با همه پسرا فرق میکردم و تو از من خوشت اومد، تو هم با همه دخترا فرق میکردی و من از تو خوشم اومد، پس جفتمون فرق داشتیم با بقیه
به قول بزرگا: دیوانه چو دیوانه ببیند خوشش آید
قرار نیست هر دختری به چشم من زیبا بیاد و فکر نکنم هر پسری هم به چشم تو قشنگ باشه
اصولا آدم سخت پسندی بودم و بعد از این مدتی که با تو بودم خیلی خیلی سخت پسند تر هم شدم
شاید قبل از آشنایی با تو تا حالا به نوع خنده دختری فکر نکرده بودم، اما خوشگل خندیدن مثل تو الان یکی از ایده آل های من شده
من آدم نیستم.هیچی نیستم.وقتی نه عقل و شعوری دارم نه احساسات آدمیزادو وقتی نظرم با
بودی که آدم نبود..کسی که هیچی از احساس نمیفهمید.کسی که حالیش نبود طرفش کیه..
مجتبی: دفعه آخرت باشه در مورد لیلی این طور صحبت میکنی، لیلی هر چی باشه در آخر یه وجود نازنینه واسه من
حالا..امروز..هردومونو راحت کردم..من که عمرم به این دنیا نیست اما تورو..
بفهمی چرا اینجور شد
مجتبی: پس خودت هم قبول داری که اصلا به زمان واگذار نکردی، و هر تصمیمی که خودت مایل بودی گرفتی؟ دو نفری که از هم جدا میشن روزی باید از هم جدا شن که بعد از جدایی هر دو نفر احساس رهایی و خوشحال دارن و نه من و تو که از این جدایی الکی و بی معنی فقط ناراحتی نصیبمون شد
واقعا کار دیگه ای نداشتی؟ حدس میزنم این یک ماهه اخیر از فرط بیکاری نشستی و به این چیزا فکر کردی، اون قدر فکر کردی که واقعا به یه نتایج غلطی رسیدی، یه تصمیم های اشتباهی گرفتی و الان این جوری شدیم
کاش زمان هایی که به فکر جدایی یا به فکر به هم نرسیدن اختصاص داده بودی رو به یه کار مفید اختصاص میدادی...
هیچ وقت یادم نمیره که در اوج دوستی و دوست داشتنمون واسه من آهنگ " برو برو که خسته از شکستنم..." گوش میدادی...
از همون اولش با این تفکرات خودتو مشغول کردی و بالاخره بعد از یک سال و نیم که تفکرا که توی ذهنت رشد کرد و ریشه دار شد دیگه اصلا نتونستی از خودت دورشون کنی...
شاید فراموش کردنش سخت باشه اما میتونی..شاید یه ماه دوماه یه سال...اما میگذره...
فقط یه خواهش دارم..نمیخوام روزی بیاد که از اینکه بهت اعتماد کامل داشتم پشیمون بشم.در هر زمینه ای...
مجتبی: مطمئن باش هیچ وقت از سر لج و لج بازی نه تصمیمی گرفتم و نه کینه از تو به دل دارم که بخوام این طوری تلافی کنم
خیالت راحت باشه و اصلا از این بابت غم به خودت راه نده
موقعی که منو اون قدر آدم حساب کردی که همه اطلاعات زندگی تو بهم دادی، حتی شماره مادرتو، منم جواب این خوبی و حس اعتماد قشنگتو بهت بر میگردونم
مجتبی اگر در خارترین و ذلیل ترین حالت ممکن هم قرار بگیره مطمئن باش از این کارهای خلاف عرف آدمیزادی انجام نمیده
اگه تو دلت چیزی هست بگو و خودتو راحت کن..فقط منو ببخش.اگه..قابل بخشش هستم...
مجتبی: هنوز هم چیزی تموم نشده، تا این لحظه ای که دارم برات مینویسم هیچ چیز عوض نشده و هر دو مون همونیم که بودیم، هنوز هم دوست دارم که برگردی به خونه خودت، اما به شرطی که با خودت مبارزه کنی، با این افکار منفی که اون قدر تو وجودت رشد کرد و ریشه گذاشت که کم کم داره تبدیل به عقیده و باور و به مرور تبدیل به شخصیتت میشه مبارزه کنی
مطمئنا مبارزه با افکاری که یک سال (از پارسال همین موقع) با تو بوده و باهات رشد کرده کار یک ساعت و دو ساعت و یک روز و دو روز نیست، حداقل بین یک تا دو هفته به آرامش مطلق نیاز داره، به تلقین های مثبت نیاز داره که دوباره همون لیلی خوشبین روشن بین اول بشی، همون لیلی که همه چی رو به فال نیک میگرفت و فعل خواستن رو بلد بود صرف کنه، موقعی که میگفت "من مجتبی رو میخوام و بهش میرسم" چنان حس محکم و قشنگی بهش دست میداد که مطمئن بود که کاری که میخواد میتونه انجام بده، هر کاری دوست داشت میتونست انجام بده، به همه چیز به دیده خوبی نگاه میکرد و به نیمه پر دنیا توجه میکرد...
مجتبی...منو می بخشی؟؟؟
مجتبی: آخه من چیو ببخشم؟ آخه تو چی بدی کردی که ببخشم؟ بخدا تعارف نمیکنم
نه کینه ای ازت به دل دارم و نه ناراحتی
هر جفتمون هر چی بودیم، چه بد چه خوب، تمام سعیمون رو کردیم واسه هم بهترین باشیم و دنیایی که واسه هم ساختیم پاک ترین و سالم ترین و شاد ترین و بهترین دنیای دنیا باشه
الان که به پایان این متن رسیدی، یه بار دیگه با دقت از اول شروع کن بخونش و برو با دقت فکر کن، فکر کن و فکر کن، بدور از هر هیجان و حس و عاطفه و تفکر جناح داری...
کمر همت میبندم
نمیذارم این طور بمونه
درستت میکنم
تا این لحظه کنار کشیدم چون فکر کردم تو هم این قدرت رو داری که آب ز کف رفته رو به جوی برگردونی، اما دیدم نه
خودم دست به کار میشم
تـــــــــــــــــپـــــــــــــــــــــل درستت میکنم
تو تپل منی
اینو میفهمی؟
اگه شده میگیرم میبندمت به درخت اما نمیذارم از پیشم بری
یکی یه دونه ی من
من ولت نمیکنم که
از این تایم تلاشمو بیشتر میکنم که احساست برگرده
برا برگردوندن احساس تو نیاز به یه اتفاق هست
یه اتفاق تازه باید رخ بده
یکم زندگیمون تکراری شده
واسه همینه این طور شده
وگرنه عشقمون از بین نرفته
این خودمونیم که داریم افسرده میشه
با یه تمرکز بیشتر واست خواهم نوشت و شروع میکنم که همه چی رو با هم بررسی کنیم ببینیم چی شده
اما نیاز به همدلی تو دارم
تو الان باید یه نماینده از طرف من توی قلبت داشته باشی
دو تا کار ازت میخوام که انجام بدی:
1. از ته قلب و بدون هیچ شرطی به خودت این باور رو بده که هیچ مشکلی نیست و بزودی همه چی درست میشه و یه ذره هم فکر منفی نداشته باش
2. همین الان از ته ته ته ته قلبت بگو: خدایا شکرت که مجتبیمو دارم و عاشقشم و همین طور تکرار کن
این دو تا کار بالا رو بدون هیچگونه اما و اگر و ولی و ... انجام بده؛
دیدی بعضی موقع ها آدم از ته قلبش خداشو شکر میکنه؟ اون لحظه که آدم اون طوری خدا رو شکر میکنه به هیچ بدی تو زندگیش فکر نمیکنه و فقط خوبی رو مبینه، منم الان ازت میخوام که اون 2 تا کار بالا رو دقیقا همین طور انجام بدی
این متنی رو هم که خوندی من بدور از هر احساسی نوشتم و کاملا جدی، یه جور بخون که هیچ احساس غمگینی بهت دست نده
هر چیزی هم که بخوای برام بنویسی به طرف احساس کشیده میشه، احساسی هم که بخوای بنویسی همش منفی میشه، پس ازت میخوام چیزی هم ننویسی و فقط اون 2 کارو انجام بدی تا یکم فکر کنم ببینم دیگه واسه خانومم میتونم چیکار کنم
تپل تو واسه منی